هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

عکس های 23 ماهگی

بدون شرح! اینجا خیلی بانمک بود افتاده بودی دنبال ریحانه و همش از پشت هلش می دادی ریحانه هنوز چهاردست و پا می ره اینجا هم ریحانه توی روروئک رفته و هلیا می خواد هلش بده (هلیا و ریحانه درست یک سال تفاوت سنی دارن) اینجا داریم می ریم کاشان شما توی ماشین خوابیدی و الان تازه بیدار شدی.. این موش کوچولو رو باید خوردددد هلیا خوشکل مامان ...
30 ارديبهشت 1393

پشت صحنه های آتلیه عکاسی دوسالگی

سلام خوشکلم.. امروز شما وقت عکاسی داشتی .. از چند روز قبل لباسهات رو حاضر کرده بودم و  از ماهها قبل لباس هات رو سپرده بودم تا برات بخرن.. امروز از اول صبح درگیر کارات بودم مامانی.. صبح که بیدار شدی صبحونه ات رو حاضر کردم و بعدش رفتم بیرون چون گل سرهات ناقص بود و چند روز قبل هم لنگه کفشت گم شده بود.. خلاصه تونستم یه جفت کفش کتونی برات بخرم و یه چند تایی هم کش سر برات خریدم بدو بدو برگشتم خونه و بردمت حمام.. دست تنها سختم بود و داستانی داشتیم تو هی دوش رو می کشیدی و منم از این طرف می کشیدم.. جدیدا کمی زور گو شدی مامانی.. با این قد کوچولو به من زور می گی و خلاصه کارات خنده داره اما گاهی هم منو   این شکلی م...
30 ارديبهشت 1393

23 ماهگی..

سلام عزیز دلم.. یک ماه به تولد دو سالگی ات مونده و تو هر روز داری بزرگ تر میشی.. هنوز باورم نمیشه که تو این همه بزرگ شدی و تا چشم به هم زدیم دو ساله شدی.. کارات بزرگونه شده و حسابی شیطون شدی.. تا حدودی لج بازی هم می کنی و اگه کاری بر خلاف میلت باشه جیغ می زنی و گریه می کنی.. به شدت دردری شدی و دنبال هر کسی که بره بیرون گریه می کنی بدجور.. اسم دایی ها رو یاد گرفتی و اینقدر با نمک صداشون می کنی که آدم دلش ضعف می ره .. عاشق نانای کردنی و با هر ریتمی خودت و هماهنگ می کنی.. جدیدا حسین حسین هم می گم سینه می زنی.. دماغت و نشون می دی و می گی بینی.. چشم چشم دو ابرو رو یاد گرفتی و نشون می دی.. وقتی می خوای برقصی هر کسی...
19 ارديبهشت 1393

هلیا در پارک لاله

بالاخره یه فرصتی دست داد تا وبلاگت رو به روز کنم مامانی.. خیلی درگیر و دست تنها بودم و اصلا نمی تونستم برات بنویسم... از الان دارم واسه تولد دو سالگی ات برنامه ریزی می کنم تا یه جشن حسابی برات بگیرم .. آتلیه هم می خوام ببرمت و منتظرم تا مامان بزرگ لباس هات رو برات بیاره! 40 روزی میشه که مامان جون ما رو تنها گذاشته بود و رفته بود پیش بابابزرگ و ما به شدت احساس تنهایی می کردیم اما امشب بر می گرده پیشمون.. کلی اتفاق های خوب هم افتاده که مفصل می یام و می نویسم.. فعلا یه سری عکس می ذارم برات از چند روز قبل که یه بارون حسابی اومد و بعدش هوا حسابی دلپذیر شده بود من و بابا جون هم تصمیم گرفتیم ببریمت پارک.. تو پارک لاله تو برای اولین با...
5 ارديبهشت 1393
1